ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

وداع با مهد

عشقم الان خوابی.......منم خونه رو بخارشو میکشیدم.........گذاشتم یه کم خنک شه و خودمم استراحتی کرده باشم.......اومدم پای سیستم که هم شعر "شهر و روستا " رو توی دفتر خاطرات آکادمی بنویسم هم خاطرات رو توی بلاگت تکمیل کنم..... محمد رفته آزادی واسه دیدن مسابقه آسیایی، استقلال و بوریرام تایلند... از صبح خونه بودیم با محمد حساببببببببببی بازی میکردین......خیلی جالبه این بازی......هر کدومتون وسایلی رو "اغلب عروسکهای فنقلی کوچولو" رو جایی قایم میکنین بعد نقشه اش رو میکشین به هم میدین تا پیدا کنید.....شما بهش میگی نقشه گنج و به عروسکها  و اشیا دیگه هم گنج... حسابی مشغولت میکنه و واست مهیجه... دیروز صبح کاردستی که درست کرده بودی رو تکمیلش کرد...
30 مرداد 1392

عروسک 1900 روزه شیرین زبون من....

دختر با محبتم این روزها صبر منو واسه دیدن نی نی کمتر و کمتر میکنی... همش میگی زمستون خیلی دیره.....کاش زودتر بیاد.....بهت توضیح میدم که خوب نیست بی موقع و زدتر بیاد که در این صورت این مشکلات واسش پیش میاد، قانع نمیشی و حرف خودتو میزنی و میگی " آخه من کوچولوتر باشه بیشتر باهاش دوست میشم و دوستش دارم و ........." یکسره باهاش حرف میزنی و ابراز محبت میکنی...میگی " خواهر کوچولوی خوب خودمی.... تو رو به اندازه مامان و بابام دوست دارم......دوباره میگی نه اصلا تو رو بیشتر از همه دوست دارم..." گاهی که باهام نماز میخونی توی نماز میگی" ای خدا نی نی مون رو زنده بهمون برسون..... نی نی جدیدمون مث من قشنگ و مهربون باشه..... ای خدا بی ادب نباشه....... " ...
28 مرداد 1392

سفر نابهنگام......

هفته پیش در چنین روزی یهو تصمیم گرفتیم که صبح روز عید فطر حرکت کنیم به سمت اندیمشک..... هوا عالی بود، توی مسیر هم بخاطر صبحونه و هم نهار موندیم و بصورت تفریحی مسیر رو طی کردیم ... بروجرد با دایی سعید اینا قرار گذاشتیم چون طفلیها بدون اطلاع قبلی میخواستن سورپرایزمون کنن و زده بودن به جاده که بیان سمت ما و عمو اینا و متاسفانه هر جفتمون از خونه زده بودیم بیرون ما به سمت خوزستان و عمو اینا رفته بودن ویلاشون توی شمال. به خاطر همین به یه سفر زیارتی قم اکتفا کردن و 2 3 روزه برگشتن. ساعت 5 رسیدیم.....جالب اینکه بعد از 12 سال یکبار دیگه تابستون خوزستان رو تجربه میکردم.......برخلاف تصورم هوا مناسب بود... از همون لحظات ورود دید و بازدید هامون شروع شد...
24 مرداد 1392

سورپرایززززز!! نی نیمون صورتی شد......

عشقم، بالاخره به خواسته قلبیت رسیدی و صاحب یه خواهر کوچولوی ناز نازی و پر انرژی شدی... این جیجر صولتی طبق معمول انقدر پشتک وارو میزد که خانوم دکتر به سختی تشخیص داد که نی نی چه رنگیه:-* تعیین جنسیت در روز اول هفته 17 با وزن 185 گرم... روزی که رفتیم واسه تعیین جنسیت نی نی ..... خانوم دکتر که اشتیاقت رو واسه دیدن نی نی می دید تخت و مانیتور رو به نفعت و در جهتت قرار داد که به راحتی بتونی همه چیو ببینی... وقتی ازت پرسید که چی دوست داری، گفتی یه خواهر میخوام ... بعدم بهت مژده داد که خواهرت سرحال و قبراق توی دل مامانی داره بزرگ میشه... شروع کردی به بوسیدن سر و گردنم و ناز کردن صورتم....دکتر از اینهمه علاقه و اشتیاق تعجب کرد و گفت فقط خدا میت...
17 مرداد 1392

روزهای خوب و به یاد ماندنی

روزهای قشنگی رو پشت سر میگذاریم... حجی جون پیشمونه... سعی میکنیمم با وجود هم سرگرم باشیم و وقتمون به بازی و تفریح و ... میگذره... دیروز صبح رفتیم مدرسه واسه تعیین سایز مانتو شلوار خانوم مدیر با دیدنت حسابی به وجد اومد... بردت توی دفترش و کاردستی که قبلا بهش داده بودی رو نصب شده روی دیوار بهت نشون داد و تشویقت کرد که بازم واسش کار ببری....توی لباس فرم حسابییییییی جیجر و خوردنی شده بودی...توجه همه رو به خودت جلب کردی و اسه همین هر کسی قربون صدقه ات میرفت و ابراز احساسات... سایز مانتوت 24 شد... البته خانوم مدیر گفتش که لباس فرمتون رو توی کلاس در میارین و با لباس راحتی روز رو سپری میکنین... راستی مقنعه هم سایز 1 رو انتخاب کردیم.... فرمتون آب...
11 مرداد 1392

ساینا جونِ اکتیو...

تا آخر هفته باید بریم مدرسه واسه تعیین سایز مانتو شلوار....خیلی خوشحالی و عجله داری که زودتر بری... امروز که تعطیله به بهانه پس دادن ظرفی که مامان رامیلا دیشب زحمت کشید و آش دوغ توش فرستاده بود، رفتی که  با رامیلا هم بازی شین... خیلی وقت بود میگفتی با هم باشید ولی هم تو سرت شلوغ بود هم اون درگیر کلاسها.....واسه همین امروز اجازه دادم ... هانیه جون زحمت کشید و کادوی تولدی که قبلا واست خریده بود رو به همراه بابا فرستاد... یه فوتبال دستی چون عاشق فوتبالی... از روزی که فوتبال دستیت اومده هممون مشغولیم... تفریح مهیج و جالبیه... توش دعوا هم داره... پاتو میزاری جلوی دروازه که توپ ازش نگذره....جو بامزه ای میشه وقتی در حال فیلم گرفتن از دور بهت...
8 مرداد 1392

دخترک برنزه من...

این روزها بیشتر وقتها توی خونه با هم بازی میکنیم و کاردستی و کارهای دیگه مث کامل کردن کتاب کارها و تمرینات نصفه مونده. دو سه روزی یه بار یه دی وی دی از دورا که شامل 4 قسمته میبینیم. کلمات و جملاتی که متوجه میشی رو میگی... کلاس هات برقراره. و راضی هستیم. 10 ساعت دیگه کلاس آموزشی اسکیت رو شارژ کردم. دو جلسه جایزه گرفتی... زبان مباحث do does  رو کار کردید... شنا هم به تمرینات تکمیلی رسیدین... حسابی برنزه شدی... از این هفته رایتینگ زبان با هم کار خواهیم کرد... دیروز عصر رفتیم پرواز...شهر بازی... همونجا رستوران پ شام خوردیم و دوباره بازی و تفریح... پنجشنبه جمعه توی رستوران، گریم مجانی روی صورت بچه ها کار میکنن به پیشنهاد خودت رفتیم...
4 مرداد 1392
1